آیدین کوچولوآیدین کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

امید من آیدین

بوی ماه مهر

1398/7/4 0:43
نویسنده : مامانی
295 بازدید
اشتراک گذاری

امسال پسر کوچولوی مامان به سن مدرسه رسید. مثل برق و باد گذشت.قربون قد و بالات پیش دبستانی مامان. الهی هر روز مدرسه ات پر از اتفاقای شاد باشه . چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

صبح 31شهریور 98 اولین روز مدرسه بود.بعد از 5 دقیقه که صدات زدم و ماساژت دادم بیدار شدی و دست و صورتت رو شستی.صبحانه آنچنانی نخوردی و منم برات گردو تر و انگور سیاه همراه با یه لقمه نان و پنیر و بیسکوییت گذاشتم داخل کیفت.با ذوق و شوق و کمک بابایی لباس فرم مدرسه رو پوشیدی و کفشهات رو پا کردی.از چندروز قبل که کفشهات رو خریدی خیلی ذوق داشتی که بپوشی و منم میگفتم فقط رو فرش بپوش تا برای مدرسه نو بمونه.انتخاب خودت بودن و دوستشون داشتی.وقتی برای خرید کفش رفتیم یه جفت کفش قرمز انتخاب کردی که  بغلش هولوگرام داشت و میگفتی اینا کفش برقی ان 🤗 خیلی خوشت اومد ولی از شانس بد سایز تو نداشت.سه جفت 32 داشت و یه جفت 34. و ما 33 میخاستیم.خیلی گریه کردی ولی مغازه بعدی اینا رو دیدی که بندهاش قرمزه و خریدیم و خوشحال شدی. وقتی کیفت رو پشتت انداختی و دیدی کمی وزن داری باز کردی و گفتی خوراکی ها رو نمیخام.تنبل خان نمیخاست کیفش کمی سنگین باشه.منم فقط نون پنیر و لیوان گذاشتم.بعد برات اسفند دود کردم و چندتا عکس گرفتم و از زیر قرآن رد شدی و همراه بابایی و آوینا راه افتادیم.مدرسه خداروشکر نزدیکه ولی فعلا با ماشین  رفتیم.وقتی رسیدیم برنامه شروع شده بود و آقای شکوهی داشت صحبت میکرد.چندتا صلوات اعلام کرد و تو همراه بچه ها صلوات میفرستادی . داستان تعریف کرد و خلاصه به قول خودش میگفت جلسه اول خیلی مهمه و باید بچه رو جذب کرد.وقتی اعلام کرد کی خستس؟تو و  چندتا از بچه ها دستاتون رو بردین بالا و گفتین من 😂 همه خندیدن.یه قسمت هم مدیر بین داستانش گفت خورجین و بعد پرسید خورجین چیه؟یکی از بچه ها گفت اونی که روی الاغ میزارن 😂 اینجا هم پدرو مادرها کلی خندیدن. مدیر پرسید کی ازهمه زرنگ تره؟جواب دادین من من . دشمن ما کجا رفت ؟دود شد و بر هوا رفت.خیلی خوشتون اومد و همه با هم جواب میدادین .کلی اسفند براتون دود کردن و بعد سرود های شاد پخش کردن و شما هم پرچم ایران رو تکون میدادین و پاهاتونا زمین میکوبیدین.چندبار هم مدیر سوت میزد و تکرار میکردین الله.

خداروشکر از فضا خوشت اومد .بعد یکساعت با مربی کلاس رفتی و ما برگشتیم خونه.بابایی رفت سرکار.گفتن یکساعت بعد بیایین دنبالشون.من و آوینا ساعت 10 اومدیم دنبالت و برگشتیم خونه.روز خوبی بود و راضی بودی و تو راه برگشت اتفاقات مدرسه رو تعریف میکردی.از این به بعد صبح ها من و تو آوینا خانوم که داخل کالسکه میزارمش میریم مدرسه و ساعت 11و نیم هم باید بیام دنبالت برگردیم خونه. وسایل مدرسه رو هم خریدیم و کلی ذوق داری و هر روز میزاری جلوت وبازشون میکنی 🤗 برچسب اسمت هم خودت چسبوندی روی وسایلت.

برات یه دنیا آرزوی خوب دارم و امیدوارم این بخش جدید از زندگیت پر از اتفاقات و خاطرات خوب باشه و آینده ساز . الهی به امید تو نه به امید خلق روزگار.

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

❤️Maman juni❤️Maman juni
4 مهر 98 6:02
ey janam che Agha pesariiii🥰😞💞
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
4 مهر 98 9:32
موفق باشی آیدین طلا😍😍
عمه فروغعمه فروغ
4 مهر 98 17:27
موفق باشی گل پسر😘 خوشحال میشم ما رو دنبال کنید🌹
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
7 مهر 98 9:51
موفق باشه انشالله