عزیزکم چندروزه که کمردرد دارم و به سختی تو و آوینا رو جمع و جور میکنم.شبها راحت نمیتونم بخوابم.امشب هم از ساعت 3 بیدار شدم و یه سر بهت زدم .یه مدته شبها اتاق خودت و تنها میخوابی.ولی امشب در اتاق رو که باز کردم متوجه شدی و گفتی مامانی من تنهام.منم گفتم بیا پیش بابایی بخواب و بالش و پتو رو آوردم و تو خوابیدی.ولی بی خوابی زده سرم و به وبلاگت یه سری زدم.وبلاگ دوستان رو سر زدم و ممنون بابت نظراتشون.سن شمار رو که دیدم امروز سه سال و 8 ماهه شدی. از ذوق تصمیم گرفتم برات بنویسم.صدای اذان هم اومد و من همچنان بیدار.الهی خدا همیشه نگهدارت باشه و مهمون دلت.قشنگم دلت رو به خدا بسپار تا هیچ وقت تنها نباشی ...