آیدین کوچولوآیدین کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
آوینا خانمآوینا خانم، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

امید من آیدین

کتاب داستان دست ساز

به مناسبت هفته کتابخوانی از مدرسه به آیدین گفتن که کتاب قصه دست ساز آماده کنه البته با کمک والدین.اما آیدین با داستانش کاری نداشت و فقط میخاست کاردستی و آدمک درست کنه.کلی با هم درمورد موضوع داستان بحث کردیم ولی بی نتیجه بود.آیدین فقط میگفت کاغذرنگی هارو بیار من کتاب درست کنم و درمورد اینکه باید یه داستانم باشه توجیه نبود.منم که دیدم وقت میگذره  و شاید دیر بشه خودم موضوع رو انتخاب کردم. قصه آدم برفی.پرسیدم اسم پسر داستانت چی باشه و اون گفت اسم خودم باشه ،آیدین. البته درمورد قسمتهایی از داستانم با هم اختلاف نظر داشتیم 😅 مثلا آخر داستان که آدم برفی آب میشه من میگفتم تو رفتی به مادرت گفتی پس آدم برفی کو ؟کجا رفته؟،اما آیدین میگفت نه من...
28 آبان 1398

عشق مامان

گل پسرم امروز این نقاشی رو از رو طرح دستمال کشیده فداش بشم .بعدم میگه این داستان من و زهراست.😉دختر و پسر همدیگه رو دیدن.بعد پسره قلب داد به دختره و یعنی دوستش داره.بعدم عروسی کردن. الهی فدات بشم پسر قشنگم   ...
10 آبان 1398

اولین شعر مدرسه

اولین شعری که آیدین یاد گرفته درمورد فصل پاییزه.مربی برامون داخل کانال مدرسه فرستاده تا باهاش کار کنم.منم هرجور میخوندم جور نمیشد. جروجروجر دوباره بارون میباره شروشروشر یه ناودون مشغول کاره قاروقاروقار کلاغا دسته به دسته باروباروبار تابستون بارشو بسته پروپروپر برگ و گل داره میریزه هووهووهو باد میگه فصل پاییزه تا اینکه فهمیدم آهنگ روش داره.وقتی با آهنگ میخونه دلم براش میره جیگر مامان.🤗 همش میگم آیدین دلم رو شاد کن.و اونم این شعر رو برام میخونه الهی قربونت برم. فیلمش رو گرفتم ولی نمیشه انگار بزارم وبلاگ.لطفا اگه کسی از دوستان میدونه چجور میشه فیلم بزاریم وبلاگ بگه .ممنون میشم. ...
23 مهر 1398

تولد 5 سالگی

با 40 روز تاخیر خاطرات جشن تولد 5 سالگی آیدین جون رو مرور میکنیم.گل پسر مامان پنج سالش شده قربونش برم هدایای تولد آیدین که طبق معمول ماشین هستن.آیدین از ماشین سیر نمیشه. گل پسرم شب با هدیه هاش خوابید.میگفت میخام خواب ماشین ببینم.قربونت بشم😘 بابایی قول دوچرخه بهت داد و خرید.الهی 120 سالگیت رو جشن بگیری عزیز دل مامان ...
11 مهر 1398

بوی ماه مهر

امسال پسر کوچولوی مامان به سن مدرسه رسید. مثل برق و باد گذشت.قربون قد و بالات پیش دبستانی مامان. الهی هر روز مدرسه ات پر از اتفاقای شاد باشه . چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی صبح 31شهریور 98 اولین روز مدرسه بود.بعد از 5 دقیقه که صدات زدم و ماساژت دادم بیدار شدی و دست و صورتت رو شستی.صبحانه آنچنانی نخوردی و منم برات گردو تر و انگور سیاه همراه با یه لقمه نان و پنیر و بیسکوییت گذاشتم داخل کیفت.با ذوق و شوق و کمک بابایی لباس فرم مدرسه رو پوشیدی و کفشهات رو پا کردی.از چندروز قبل که کفشهات رو خریدی خیلی ذوق داشتی که بپوشی و منم میگفتم فقط رو فرش بپوش تا برای مدرسه نو بمونه.انتخاب خودت بودن و دوستشون داشتی.وقتی برای خرید کفش رفتیم یه...
4 مهر 1398

خونه مادربزرگ

بچه ها کلا خونه مادربزرگ رو خیلی دوست دارن.بنظرم بخاطر آزادی عمل بیشتر و محبت بیشتره. (البته مادر بزرگ داریم تامادربزرگ، میدونید که 😉 )آیدین و آوینا خانوم هم که مستثنا نیستن.اونجا که برن از شکلات و شیرینی سرشار میشن 😉 شیطنت و ریخت و پاش هایی که تو خونه مجاز نیستن اونجا انجام میدن.آخر شب هم از خستگی هلاک میشن و تو راه برگشت تو ماشین خوابشون میره.الهی مادربزرگ همیشه سالم و سلامت و سایه ش بالای سر ما مستدام و در خونه ش به روی ما باز باشه همیشه.الهی  بعد از خالی کردن رختخوابها از کمد و ... فرستادم شون حیاط.اونجا شلنگ آب و آب بازی که دیگه نگو.همه جای حیاط و خودشون رو خیس کردن .حتی آیدین با شلنگ رو دیوارها آب می پاشید که آب از پنجره ه...
13 شهريور 1398